رهاییی

دل نوشته
آخرین مطالب
  • ۱۸ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۲۹ فصل سوم
  • ۱۳ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۵۳ تلخ نوشته
  • ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۵۰ تکرار !!!
  • ۰۷ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۳۶ دل نوشته
  • ۰۵ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۳۷ سردرگمی ...
  • ۰۵ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۱۶ ماه رجب
  • ۰۲ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۱۹ دل تنگ
  • ۰۱ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۵۱ لوس
  • ۲۹ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۵۴ امید...
  • ۲۴ بهمن ۹۸ ، ۲۱:۳۹ دوست داشتن


  • رهاییی

    دل نوشته


    ۱۱ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

    دلم گرفته‌ بدجوری...

    رهایی...
    ۲۸ دی ۹۸ ، ۱۳:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

    سلام 

    امروز موقع نماز مغرب و عشا سر جانماز نشسته بودم هعی نق میزدم به خدا کلی حرف زدیم ... منم کلی گلیه و شکایت کردم ازش بعد نماز داشتم درس میخوندم یکی از همکلاسی های دوران راهنماییم بهم پیاام داد ‌‌‌.‌‌ این همکلاسیم از اول راهنمایی تا پیش داتشگاهیی باهاش همکلاس بودم و تمام این سالها شاگرد اول بود بعدم مهندسی کامپوتر قبول شد دیگه خبری ازش نداشتم تا پنج شیش ماه پیش که همه همکلاسیام دور هم جمع شدیم از اون موقع دیکه شمارشو داشتم گه گاهی بهم پیام احوال پرسی میداد منم خیلی حال حوصله محفل نداشتم دیر به دیر جواب میدا امشب داشتم درس میخوندم پیام داد جواب دادم گفت زهرا برام دعا کن چند روز دیکه ازمون لستخدامی شرکت مسه .‌‌.. من خندم گرفت گفتم مگه من امام زاده ام 

    گفت زهرا اوضاع زندگیم داغونه تعجب کردم گفتم چته گفت دارم از شوهرم جدا میشم ایقه تعجب کردم فک کردم داره سربه سرم میزاره گفت خدایی راست میگی گفتم اخه چرا گفت شوهرم معتاده !!! من اصلا موندم گفتم معتاد ... گفت اره شیشه میکشه ... من اصلا باورم نمیشد ایقه حرف زد گفت یه ساله ازدواج کردیم تمام یه ساله خون دل خوردم تمام یسال گریه کردم ... گفتم بچه که نداری  گفت نه اصلا تمام یسال ما رابطه ای نداشتیم مث خواهر وبردار ... مصرف شیشه همه چیزو ازمون گرفت ... حالا من یبار شوهرشو دیده بودم پسره تمل وسفید و خوشکلی بود اصلا باورم نمیشد که این معتاد باشه ... گفت دارم جدا میشم ... داغون بود .. بهش گفتم هر ادمی تو زندگیش اشتباه میکنه تو نباید خودتو نابود کنی بخاطر کاری که شده تت کلی فرصت داری کلی میتونی درس بخونی پیشرفت کنی زندکی کنی ... از حرف مردم نترس ... مردم در هر صورت حرف میزنن ... میگفت دعا کن بمیرم ...‌ حرفاش خیلی خیلی برام سخت بود ینی داغونم کرد میگفت الانم دارم گریه میکنم .‌‌‌‌‌... خیلی براش ناراحت شدم کاش ادم ابرویی پیش خدا داشت !!! دیگه خلاصه اینکه خدا کمکش کنه😔😔😔

    خدا همه مون رو کمک کنه😔😔😔

    رهایی...
    ۲۶ دی ۹۸ ، ۲۲:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

    سلام

    امشب باز چهارشنبه بود من رفتم مراسم ..‌

    مراسمش راستش مداح خیلی معروف یا سخنران معروفی نداره و یا اینکه خیلی منظم باشه ..‌ ولی من خیلی مراسمش رو دوست دارم بوی امام رضا میده ...

    راستش این روزا برات دعا میکنم ولی دیگه براورده شدنش با خداست ..‌ 

     راستش من خیلی فرق کردم از نظر اعتقادی دیکه اون زهرای قبل نیستم خیلی اوضام بد شده ... دیکه مثل قبل نیستم ..‌ یادمه قبل بهم میگفتی صورتت معصوم ولی الان نه دیگه خودمم میفهمم احوالاتم مث قبل نی ..‌ .

    مامانم چند روزه مریضه ناراحتم براش ... برا تو هم ناراحتم که غصه میخوری ... 

    امروز نمره های ترم بچه ها رو دادم ایقد اینا بانمک ان ... هعی خانم خانم تو رو خدا نمره اضافه کنید ... خانم یه خونواده از هم میپاشه ..‌ حالا خانم چی میشه مگه ...

    راستش این احوالات برام خنده داره ... من کجا و معلمی کجا ... خیلی شاگردام هیکلاشون ازم بزرگ تره اصلا کنارشون معلوم نمیشه من معلومم ... 

    یه روز بچه ها به اصرار برام بستنی خریدن ... زنگ تفریح داخل کلاس خوردیم .. بچه های کلاس دیگه رفته بودن به معاون گفته بودن چرا این دختره فرم مدرسه رو نمی پوشه ما باید بپوشیم ... معاون میخندید برام تعریف میکرد..‌ یه وقتایی با بچه ها روی حیاط میشینم ... کنارشون بهم خوش میکذره انگار دوستام هستن ..‌خخ اونام راحتن دیگه.. ولی باحاله ... باورت نمیشه اتکار سر تا پای رفتارت رو زیر نظر دارن حرفات و لحنت ... و اعتقاداتت همه چیز ... ریز به ریز میبینن و زیر نظر دارن ...

    خخخ میخواستم چی بنویسم به کجا رسید😉

     همیشه به بچه ها میگم ادم کلی راه جلوش هست نباید گیر بده حتما باید اون اتفاق خاص بیوفته ... میگم تلاش کنید واقعی واقعی اکه نشد برید سراغ یه راه دیگه اینکه بشینید و غصه بخورید فقط دارید وقتتون رو تلف میکنید ... نمیدونم حرفامو میفهمن یا نه ...ولی گوش میدن حسابی!!!

    و اینکه منتظرم جمعه بشه بشه اقا بیاد حرف بزنن ببینم جی میگن بابت اتفاق های ایران ... 

    دیشب هزار بار امدم پیامت بدم دوباره پشیمون شدم  ترسیدم مزاحمت باشم ..‌ البته کار خوبیم نیس دیگه ... ولی در کل بیادتم..  بفکرتم ... تو لحظه هام هستی ..‌. ان شالله نبینم غصه بخوری ... 

    خوب نیس بگم ولی میگم ❤❤❤دوستت دارم 

    رهایی...
    ۲۶ دی ۹۸ ، ۰۰:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

    سلام 

    مبارکه اقا !

    محمد عیسی چه اسم قشنگیه !!  

    خخ دیگه داشت حرصم در میومد ! خخ سایتون سنگین شده نمیاین نمیرید 🤪😁

    خخ خودت منو لجباز میکنی دیگه !😉 

    اخ که نمیدونی چقدر دلم برات شده بود ! 

    برف امد خیلی خوب بود قشنگ بود لذت بخش بود .. ولی من ایقه اون روز ناراحت بودم که حد نداشت بخاطر سپاه و بخاطر هواپیما !! اصلا برف امدن بهم نجسبید .. 

    دیگه ایقه شبش رفتیم هیات خیلی خوب بود ... بیادت بودم 

    و اینکه بازم مدرسه ها تعطیل شد و بازم من تعطیلم این روزا روزای استراحت منه ... 

    یکم درس میخونم یه ذره از یکم بیش تر میخوام امتحان ارشد  بدم بعد قبولی ازمون استخدامی یه خورده اعتماد بنفسم رفته بالا هعی به خودم میگم چرا نتونی .خخخخ حالا تو بخند بعد امتحان به من😉😁

    خخ شبا مانکن نگاه میکنم .. دلم هواتو میکنه ... دله دیگه زبون نفهمه!!!  

    و اینکه حال داشتی بیش تر بنویس ... نوشتنت انرژی منفی ها رو ازم دور میکنه ... 😉

    امیدوارم روزای خوب برامون برسه ... روزایی که شاد باشین ... خوشحال باشین .. خیلی زود زود😊

    یادت باشه ............... دارم زیاد😉

    راستی شیرینی محمد عیسی یادت نره🤪

     

    رهایی...
    ۲۴ دی ۹۸ ، ۰۰:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

    امشب حالم بده بدجور بی خوابی زده به سرم ... ساعت نزدیک ۲ نصف شبه !!

    از ساعت ۱۰ میخوام بخوابم ولی خواب نمیرم ...

    امشب رفتیم هیات ینی اگه نمیرفتیم یه طورم میشد دیگه!! 

    پارسال فاطمیه هر موقع میرفتم هیات اسمم رو میگفت یادت میوفتادم ولی خیلی گریه میکردم ازت ناراحت بودم خیلی خیلی زیاد ..‌ هیج وقت فکر نمیکردم بتونم ببخشمت ... 

    ولی امسال ارومم انگار واقعی بخشیدم دیگه ... نمی دونم شاید هیچ وقت حقی برای بخشیدن یا نبخشیدن نداشتم ولی هر چی بود تموم شد دیگه ... امشب تو مراسم‌ در مورد مادر حرف میزد یاد حرفات و دل تنگیات برای مادرت افتادم ... خدا کمکت کنه ...

    و دیگه اینکه بعد مراسم امدیم خونه خواب نمیرفتم امدم فیلم ببینم خواب برم بدتر شدم بیش تر بیخواب !!!

    رفتم فیلم مانکن رو ببینم چند بار میخواستم قبل ببینمش ولی میدونستم اذیت میشم یه تیکه هایی ازش رو تو ایستاگرام دیده بودم میدونستم جریانش چیه برای همین از دیدنش فرار میکردم ... امشب زد به سرم یه خورده ازش دیدم ... دلم هوایی شد ... یاد قبلنا اقتادم ... یاد روزهای خوب ... حیف که فقط الان فقط فقط یه خاطره هستن ... یا خاطره ای شاید دیگه الان اسمش خاطره قشنگ نیس ! خاطره تلخه ... خاطره جدایی ... ولی بیخیال دیگه منم امشب زده به سرم ! 

    #خاطره 

    #دلتنگی 

    #طعم_تلخ

    حرفای منو زیاد جدی نگیر بچسب به زندگیت ... من هرچند وقت یبار میزنه به سرم !!!

    رهایی...
    ۲۱ دی ۹۸ ، ۱۷:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

    امشب حال و هوام گرفته بود رفتم سینما ... 

    اینقدر این روزا خبر بد شنیدیم مثل افسرده ها شدیم ... 

    رفتیم فیلم ان ۲۳ نفر رو دیدیم.. فک میکردم فیلمش ناراحت کننده باشه ولی خیلی فیلم خوشمزه ای بود خندیدم ... ولی خیلی خلاصه بود .. یه همچین فیلمی باید کامل تر و محتواش بهتر و بیش تر می بود ... 

    ولی در کل فیلم قشنگی بود ... یه روز برید ببینید قشنگه ... 

    امشب هوا اینجا خیلی سرد شده هوا مث موقع های برفی شده اسمون سفید میزنه !! حالا معلوم نیست بباره یا تا فردا پشیمون بشه 😉

    و فردا باید بعد ۱۰ روزی برم مدرسه ... خخخ بد عادت شدیم ... حسش نیس ولی دیگه چاره ای نیس خخ خوردن خوابیدن تموم ! دوباره از فردا صدای بچه ها تو سرمه !! 

    فرداشب هیات کربلا مراسم داره دلم بدجور هوای هیات کرده ... خدا کنه فردا جور بشه بریم ... 

    دیگه اینکه این روزا دعام کن حالم بدجور قاطی پاطیه!🙄🙄

    منم بیادت هستم فقط مشکلش اینجاست دعام بالا نمیره!!! 

    خدا کند که‌ کسی تحبس دعا نشود !!!

    رهایی...
    ۲۰ دی ۹۸ ، ۲۱:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

    این روزها انگار تمام زندگی ها با طمع غم و غصه همراهه ... و انگار این مسئله خیلی طبیعیه ... میخوام نق نزنم ولی مینویسم بدونی که همه جا همینه وضعیتش ... 

    من این روزها بدترین روزهای زندگیم رو پشت سر میزارم ... نمیدونم شاید ناشکری میکنم و شاید الان خیلی هم خوبه و اینده قراره کلی بدتر بشه شایدم بهتر ... ولی امیدوارم بهتر باشه ... البته بازم بستگی به نگاه ما داره دیگه ... چون کلهم راضی نیستیم دیگه .... مشکلات قبلی انگار با توان و نیرو چند برابر برگشتن ... طوری که انگار سرم میخواد بترکه وقتی بهشون فکر میکنم و ترجیح میدم خودمو بزنم به بیخیالی ... بدرک هر چی میخواد بشه ... 

    قضیه ازدواجم کنسل شد ... نمیدونم اتفاق خوبیه یا بدی ولی خیلی برام دیگه اهمیتی نداره هر چی قرار باشه بشه پیش میاد دیگه 

    ... حالا ایقد من غصه خوردم کجای دنیا رو گرفت... 

    قبلنا باهاش چند باری حرف زده بودم یه چیزایی میگفت فک میکردم داره شوخی میکنه یا سربه سرم میزاره ... اصلا میدونی من کلهم فک میکنم ادمایی که دانشگاه های خوب درس میخونن یجوری هستن ... بار اولی باهم حرف زدیم  فک کردم چقدر باهم تفاهم داریم ... چون من هر چی گفتم گفت بله همیمطوره! 

    راضی بودم به خودشم گفتم من راضیم ... از همه نظر اوکی بود دیگه ... 

    درباره دانشگاه تهران خیلی حرف زد جوش و اینده .... 

    و گفت تصمیم داره اینده بره خارج از کشور  .. من خیال خودم گفتم خوب مگه چیه دیگه میره درسش تموم شد برمیگرده و... 

    ولی هر بار باهم حرف زدیم‌من اشفته تر شدم که چه اتفاقایی داره میوفته که من گیج میزنم ... 

    دفعه های بعد درباره اسلام باهم حرف زدیم ... گویا خیلی هم براش نبود یکم پوشیده گفت خیلی اعتقادی ندارم  ... من هنوزم فک میکردم قضیه جدی نیس و فقط سری بعضی چیزا اعتراض داره ... دفعه های بعد میگفت اسلام خیلی خرافات داره ... اصلا چیزای ماورایی زیاد داره !! من فقط نگاه میکردم چی داره میگه ... و این دفعه بهم میگفت حاج قاسم یه ادم نظامی بود گشته شد اینا خیلی بزرگ میکنن ... این اخوندا فلانن چنانن ... من گفتم منظورت از اخوندا ینی رهبره! گفت کلی میگم دیگه ... گفتم من رهبر رو دوست دارم ... چیزی نگفت گفتم امام رو هم خیلی دوست دارم به مسخره گفت اونام تو رو دوس دارن .... من کلهم به حرفاش خیلی فک کردم ... ینی کلهم از لحظه از تو سرم رد میشن ... وقتی دعا میخونم بعد نماز یاد زیارت عاشورا میخونم میگه دعا یه چیز ماوراییی برای ارامش ذهنه!!! منو دهنم باز میمونه از حرفاش ... یه جوری حرف میزنه انگار من از کوه امدم و افکار دمده شده ... اولش اینجوری نبود بروز نمیداد ... ولی الان خیلی راحت میگه ... فک میکنه چون بهترین دانشگاه درس میخونه و مدرک بالایی داره من گیج و منگم ... راستش من هیچ وقت جواب حرفاش رو ندادم همیشه یا گوش کردم با سکوت کردم .... بخاطر همین تمام این مدت به خونوادم گفتم یه خورده صبر کنید .. گفتن میخوان رسمی بشه گفتم نه صبر کنید یه خورده ... قرار بود عید رسمی بشه ولی هر چی فک میکنم با اینکه شرایطش خوبه درس خوندس وضع مالی خوبی داره ولی ما باهم جور در نمیاییم  و این از اون موقع هایی که باید بگم چی فکر میکردم چی شد... راستش موضع بی طرفی گرفتم .. اصلا نمیدونم کار خوب چیه کار بد چیه ... من احساس میکنم ما از دوتا فضای فکری متفاوت هستیم نمیگم کی خوبه کی بده ولی میدونم ما باهم فرق داریم واقعی فرق داریم ... من میدونم اون اینده ادم موفق و خوبی میشه ولی میدونم کنار من خوشبخت نمیشه ... من البته من ..!! فقط این  وسط باید بگم خدایا من تحملم ته کشیده ... سر همه مسائل ..‌. میدونم خیلی نق میزنم خیلی صبرم کمه!! ولی کمکم کن !! این مسئله ازدواج مثل پتک تو سرمه فشار رومه!!! خوشبحال بعضی ها چقدر راحت ازدواج میکنن !!! چقدر خوشن!!!  من همه رو دیونه کردم خودمم دیونه کردم اخرم هیچی به هیچی!! 

    رهایی...
    ۲۰ دی ۹۸ ، ۱۳:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

    امروز خوابتو دیدم خیلی خیلی طولانی .... 

    مدت ها گذشته بود که خوابتو ندیده بودم !!!

    نمیدونم خواب دیدن برای رفع دلتنگیه یا برای بیش تر دلتنگ شدن ... 

    ولی در هر صورت تو خواب دیدنت هم برام قشنگه کاش طولانی تر بود و یا کاش بیدار نمیشدم ...

     

    رهایی...
    ۱۹ دی ۹۸ ، ۱۶:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

    ادم وقتی به مشکلات و تنهایی های زندگی میخوره تازه میفهمه ... کاش بود .. کاش بود لااقل دلخوشی تنهاییم بود ! 

    توی این دوره اگه فقط فقط یه نفر رو داشته باشی که باهاش راحت باشی  و دوسستش داشته باشی تو خوشبخت ترین ادم روی زمینی...

     و چقدر بده بقیه حرفت رو نفهمهه و چقدر بده به اعتقاداتت بخندن ... 

    رهایی...
    ۱۹ دی ۹۸ ، ۰۶:۵۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

    سلام ...

    چند روزه تو فکر بودم برم کرمان برای مراسم ... ولی ماشینمون خراب بود و اینکه به شدت سرما خورده بودم ... دیروز اعلام کردن که اتوبوس گذاشتن برای کرمان ... باخودم کلنجار میرفتم که برم یا نرم ... بدجور سرما خوردم و گلزارم توی کوهه گفتم برم بدتر میشم شاید حالم بد بشه نرم چجودی با خودم کنار بیام اخه ... 

    دیشب مدام از خواب میپردم که همه رفتن و من جاموندم ... و صبح پاشدم و حسابی لباس پوشیدم و راهی شدم .. رفیتم که کلی کلی منتظر شدیم تا بلخره یدونه اتوبوس خط واحد امد ...‌ همه بزور خودشون جا دادن با خط واحد رفتیم کرمان!!!! اونقدر خط واحد سرد سرد بود احساس میکردم تمام استخون های بدنم دارن یخ میزنن ... بلخره رفتیم رفتیم تا رسیدم نزدیکای میدون ازادی ... اتوبوس وایساد تا پیاده بشیم ... مکثی کردو دوباره حرکت کرد ... ما رو از کمربندی برد به سمت گلزار ... و یک ساعتی پیاده رفتیم تا به گلزار رسیدیم  شلوغ بود ولی اونقدر که طاقت فرسا باشه نه !! هنوز نزدیکای ساعت ۱۰ بود ... دور قسمت قبر شهدا رو فنس کشیده بودن هیچ دیدی نداشت ما و بقیه ملت  روی کوه و اطراف و جنگل قائم و پراکنده بودیم و مراسم و مداحی رو گوش میدادیم ... نماز خوندیم و گفتیم برگردیم عقب و با کاروان همراه بشیم ... باز برگشتیم عقب جمعیت شلوغ شلوغ تر میشد تمام اطراف و خیابون ها و گلزار پر پر ادم بود و تعداد خیلی خیلی زیادی هم هر لحظه اضافه تر میشد تمام وکمال یاداور اربعین و شلوغیاش بود اگر کمی حواست جمع نمیکردی وسط سیل اقایون میموندی ... و ما داشتیم برمیگشتیم عقب در طلب رسیدن به کاروان و ماشینی حاج قاسم توش بود ولی تقریبا هیشکی خبری از حاج قاسم نداشت همه میگفتن تا میدون مشتاق بوده ماشین بعد دیگه کسی ندیده بود ماشین رو یسری میگفتن رفتن تو گلزار یسری میگفتن عقبه یسری میگفتن داخل هلیکوپتره یسری میگفتن یواشکی با بردنش .... خلاصه همه خسته و متعحب بود نمیدونستیم باید چیکار کنیم بمونیم یا بریم ... جمعیت هر لحظه بیش تر میشد یدفعه سیل جمعیت برگشت به سمت ما و بین همه موندیم با بدبختی خودمون رو کنار کشیدیم ... مراسم رو تعطیل کرده بودن بخاطر شلوغی ..‌ ما از کشته ها خبر نداشتیم ... هیچ گوشی انتن نمیداد .. ما باز برگشتیم گلزار هر چی میگفتن مراسم دفن امروز نمیگیریم ما باور نمیکردیم نمیدونستیم یه عالمه فوت کردن !!! نشستیم نشستیم ...جمعیت کم تر کم تر شد دیگه داشت خیلی دیر میشد ...از بقیه هیچ خبری نداشتیم ‌... پاشیدم که برگردیم ... تو راه با حاج قاسم حرف میزدم ... مسیر برگشت اونقدد طولانی بود ..‌ اونقدر راه رفتیم تا بلخره رسیدیم به اتوبوس  ... توی اتوبوس حالم بشدت بد بود ... هیچ چاره ای هم نداشتم خلاصه حالت تهوع کار دستم داد!!!! ولی هر چی گذشت حالم امد سرجاش ... و بلخره رسیدیم ... ولی اونقدر اونقدر غصه دار ادم هایی که فوت کردن هستم ... بندگان خدا با چه عشقی امده بودن از بندرعباس و شیراز ... بم 

    ...کلی شهرهای مختلف ..‌ خدا به خونوادهاشون صبر بده ...

    و سردار عزیزم باور نبودنت سخته هنوز ..‌ و تو واقعا سردار دلهای ما بودی و هستی!!!

    رهایی...
    ۱۷ دی ۹۸ ، ۲۲:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر