رهاییی

دل نوشته
آخرین مطالب
  • ۱۸ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۲۹ فصل سوم
  • ۱۳ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۵۳ تلخ نوشته
  • ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۵۰ تکرار !!!
  • ۰۷ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۳۶ دل نوشته
  • ۰۵ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۳۷ سردرگمی ...
  • ۰۵ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۱۶ ماه رجب
  • ۰۲ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۱۹ دل تنگ
  • ۰۱ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۵۱ لوس
  • ۲۹ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۵۴ امید...
  • ۲۴ بهمن ۹۸ ، ۲۱:۳۹ دوست داشتن


  • رهاییی

    دل نوشته


    جمعه, ۲۰ دی ۱۳۹۸، ۰۱:۴۳ ب.ظ

    این روزها انگار تمام زندگی ها با طمع غم و غصه همراهه ... و انگار این مسئله خیلی طبیعیه ... میخوام نق نزنم ولی مینویسم بدونی که همه جا همینه وضعیتش ... 

    من این روزها بدترین روزهای زندگیم رو پشت سر میزارم ... نمیدونم شاید ناشکری میکنم و شاید الان خیلی هم خوبه و اینده قراره کلی بدتر بشه شایدم بهتر ... ولی امیدوارم بهتر باشه ... البته بازم بستگی به نگاه ما داره دیگه ... چون کلهم راضی نیستیم دیگه .... مشکلات قبلی انگار با توان و نیرو چند برابر برگشتن ... طوری که انگار سرم میخواد بترکه وقتی بهشون فکر میکنم و ترجیح میدم خودمو بزنم به بیخیالی ... بدرک هر چی میخواد بشه ... 

    قضیه ازدواجم کنسل شد ... نمیدونم اتفاق خوبیه یا بدی ولی خیلی برام دیگه اهمیتی نداره هر چی قرار باشه بشه پیش میاد دیگه 

    ... حالا ایقد من غصه خوردم کجای دنیا رو گرفت... 

    قبلنا باهاش چند باری حرف زده بودم یه چیزایی میگفت فک میکردم داره شوخی میکنه یا سربه سرم میزاره ... اصلا میدونی من کلهم فک میکنم ادمایی که دانشگاه های خوب درس میخونن یجوری هستن ... بار اولی باهم حرف زدیم  فک کردم چقدر باهم تفاهم داریم ... چون من هر چی گفتم گفت بله همیمطوره! 

    راضی بودم به خودشم گفتم من راضیم ... از همه نظر اوکی بود دیگه ... 

    درباره دانشگاه تهران خیلی حرف زد جوش و اینده .... 

    و گفت تصمیم داره اینده بره خارج از کشور  .. من خیال خودم گفتم خوب مگه چیه دیگه میره درسش تموم شد برمیگرده و... 

    ولی هر بار باهم حرف زدیم‌من اشفته تر شدم که چه اتفاقایی داره میوفته که من گیج میزنم ... 

    دفعه های بعد درباره اسلام باهم حرف زدیم ... گویا خیلی هم براش نبود یکم پوشیده گفت خیلی اعتقادی ندارم  ... من هنوزم فک میکردم قضیه جدی نیس و فقط سری بعضی چیزا اعتراض داره ... دفعه های بعد میگفت اسلام خیلی خرافات داره ... اصلا چیزای ماورایی زیاد داره !! من فقط نگاه میکردم چی داره میگه ... و این دفعه بهم میگفت حاج قاسم یه ادم نظامی بود گشته شد اینا خیلی بزرگ میکنن ... این اخوندا فلانن چنانن ... من گفتم منظورت از اخوندا ینی رهبره! گفت کلی میگم دیگه ... گفتم من رهبر رو دوست دارم ... چیزی نگفت گفتم امام رو هم خیلی دوست دارم به مسخره گفت اونام تو رو دوس دارن .... من کلهم به حرفاش خیلی فک کردم ... ینی کلهم از لحظه از تو سرم رد میشن ... وقتی دعا میخونم بعد نماز یاد زیارت عاشورا میخونم میگه دعا یه چیز ماوراییی برای ارامش ذهنه!!! منو دهنم باز میمونه از حرفاش ... یه جوری حرف میزنه انگار من از کوه امدم و افکار دمده شده ... اولش اینجوری نبود بروز نمیداد ... ولی الان خیلی راحت میگه ... فک میکنه چون بهترین دانشگاه درس میخونه و مدرک بالایی داره من گیج و منگم ... راستش من هیچ وقت جواب حرفاش رو ندادم همیشه یا گوش کردم با سکوت کردم .... بخاطر همین تمام این مدت به خونوادم گفتم یه خورده صبر کنید .. گفتن میخوان رسمی بشه گفتم نه صبر کنید یه خورده ... قرار بود عید رسمی بشه ولی هر چی فک میکنم با اینکه شرایطش خوبه درس خوندس وضع مالی خوبی داره ولی ما باهم جور در نمیاییم  و این از اون موقع هایی که باید بگم چی فکر میکردم چی شد... راستش موضع بی طرفی گرفتم .. اصلا نمیدونم کار خوب چیه کار بد چیه ... من احساس میکنم ما از دوتا فضای فکری متفاوت هستیم نمیگم کی خوبه کی بده ولی میدونم ما باهم فرق داریم واقعی فرق داریم ... من میدونم اون اینده ادم موفق و خوبی میشه ولی میدونم کنار من خوشبخت نمیشه ... من البته من ..!! فقط این  وسط باید بگم خدایا من تحملم ته کشیده ... سر همه مسائل ..‌. میدونم خیلی نق میزنم خیلی صبرم کمه!! ولی کمکم کن !! این مسئله ازدواج مثل پتک تو سرمه فشار رومه!!! خوشبحال بعضی ها چقدر راحت ازدواج میکنن !!! چقدر خوشن!!!  من همه رو دیونه کردم خودمم دیونه کردم اخرم هیچی به هیچی!! 

    رهایی...

    نظرات  (۰)

    هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی