شب ۱۳ رجب
نمیدونم چه حال و احوالاتی دارم ...
شاید این اخرین نوشته ام باشه ...
لحظه لحظه به خودم میگم محکم باش ... هر بار با جداشدن و رفتن انگار تکه ای از وجودم ازم جدا میشه ... و اونقدر سخته برام جدایی که حد و حسابی نداره ...
همیشه نا ارومی و بی تابی روزهای اول جدایی ادم رو خسته و کلافه میکنه ... ولی به مرور هر روز روز بیش تر میفهی که باید کنار بیایی با تنهایی ... و اخر خودت هستی که باید بجنگی برای زندگیت ... و در حسرت ارزوها نفس بکشی ...
امروز زنگ زدم میدونستم تهش به این ماجرا ختم میشه ....نمیدونم دیگه .. خوبه یا بده ... اون موقعی که حرف میزدیم ارزو میکردم بگی نه نمیتونم بدون تو ... خخ ولی نمیخوایم که خودمون گول بزنیم تو میتونی بدون من ... هر لحظه سکوت میکردم که بگی بمون زهرا ... ولی نمی گفتی ... هر لحظه خودم خواستم بگم نمیتونم ازت جدا بشم لعنتی یه چیزی بگو ولی غرورم نمیزاشت ... صد بار امدم بگم دل تنگیت اذیتم میکنه و نگفتم ... یه وقتایی ادم باید بجنگه ... ولی ما جنگنده نبودیم برای هم ...
تموم روزها از روز اول اشنایی تا همین الان به بدون هیچ شکی ، هیچ روزی نبوده یادت نکنم ..و دیگه ام همینجوره من نمیتونم فراموش کنم ... ولی دلم مبسوزه به حال خودم ...
با جرات میگم من عاشق تر بودم ...
ولی حق باتویه زندگی پیچیده تر از این حرفاس ...
بدجوری دلم گرفته ... و باز هم شروع قصه جدید ...
#فصل_سوم