رهاییی

دل نوشته
آخرین مطالب
  • ۱۸ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۲۹ فصل سوم
  • ۱۳ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۵۳ تلخ نوشته
  • ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۵۰ تکرار !!!
  • ۰۷ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۳۶ دل نوشته
  • ۰۵ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۳۷ سردرگمی ...
  • ۰۵ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۱۶ ماه رجب
  • ۰۲ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۱۹ دل تنگ
  • ۰۱ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۵۱ لوس
  • ۲۹ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۵۴ امید...
  • ۲۴ بهمن ۹۸ ، ۲۱:۳۹ دوست داشتن


  • رهاییی

    دل نوشته


    سه شنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۳۲ ب.ظ

    سلام ...

    چند روزه تو فکر بودم برم کرمان برای مراسم ... ولی ماشینمون خراب بود و اینکه به شدت سرما خورده بودم ... دیروز اعلام کردن که اتوبوس گذاشتن برای کرمان ... باخودم کلنجار میرفتم که برم یا نرم ... بدجور سرما خوردم و گلزارم توی کوهه گفتم برم بدتر میشم شاید حالم بد بشه نرم چجودی با خودم کنار بیام اخه ... 

    دیشب مدام از خواب میپردم که همه رفتن و من جاموندم ... و صبح پاشدم و حسابی لباس پوشیدم و راهی شدم .. رفیتم که کلی کلی منتظر شدیم تا بلخره یدونه اتوبوس خط واحد امد ...‌ همه بزور خودشون جا دادن با خط واحد رفتیم کرمان!!!! اونقدر خط واحد سرد سرد بود احساس میکردم تمام استخون های بدنم دارن یخ میزنن ... بلخره رفتیم رفتیم تا رسیدم نزدیکای میدون ازادی ... اتوبوس وایساد تا پیاده بشیم ... مکثی کردو دوباره حرکت کرد ... ما رو از کمربندی برد به سمت گلزار ... و یک ساعتی پیاده رفتیم تا به گلزار رسیدیم  شلوغ بود ولی اونقدر که طاقت فرسا باشه نه !! هنوز نزدیکای ساعت ۱۰ بود ... دور قسمت قبر شهدا رو فنس کشیده بودن هیچ دیدی نداشت ما و بقیه ملت  روی کوه و اطراف و جنگل قائم و پراکنده بودیم و مراسم و مداحی رو گوش میدادیم ... نماز خوندیم و گفتیم برگردیم عقب و با کاروان همراه بشیم ... باز برگشتیم عقب جمعیت شلوغ شلوغ تر میشد تمام اطراف و خیابون ها و گلزار پر پر ادم بود و تعداد خیلی خیلی زیادی هم هر لحظه اضافه تر میشد تمام وکمال یاداور اربعین و شلوغیاش بود اگر کمی حواست جمع نمیکردی وسط سیل اقایون میموندی ... و ما داشتیم برمیگشتیم عقب در طلب رسیدن به کاروان و ماشینی حاج قاسم توش بود ولی تقریبا هیشکی خبری از حاج قاسم نداشت همه میگفتن تا میدون مشتاق بوده ماشین بعد دیگه کسی ندیده بود ماشین رو یسری میگفتن رفتن تو گلزار یسری میگفتن عقبه یسری میگفتن داخل هلیکوپتره یسری میگفتن یواشکی با بردنش .... خلاصه همه خسته و متعحب بود نمیدونستیم باید چیکار کنیم بمونیم یا بریم ... جمعیت هر لحظه بیش تر میشد یدفعه سیل جمعیت برگشت به سمت ما و بین همه موندیم با بدبختی خودمون رو کنار کشیدیم ... مراسم رو تعطیل کرده بودن بخاطر شلوغی ..‌ ما از کشته ها خبر نداشتیم ... هیچ گوشی انتن نمیداد .. ما باز برگشتیم گلزار هر چی میگفتن مراسم دفن امروز نمیگیریم ما باور نمیکردیم نمیدونستیم یه عالمه فوت کردن !!! نشستیم نشستیم ...جمعیت کم تر کم تر شد دیگه داشت خیلی دیر میشد ...از بقیه هیچ خبری نداشتیم ‌... پاشیدم که برگردیم ... تو راه با حاج قاسم حرف میزدم ... مسیر برگشت اونقدد طولانی بود ..‌ اونقدر راه رفتیم تا بلخره رسیدیم به اتوبوس  ... توی اتوبوس حالم بشدت بد بود ... هیچ چاره ای هم نداشتم خلاصه حالت تهوع کار دستم داد!!!! ولی هر چی گذشت حالم امد سرجاش ... و بلخره رسیدیم ... ولی اونقدر اونقدر غصه دار ادم هایی که فوت کردن هستم ... بندگان خدا با چه عشقی امده بودن از بندرعباس و شیراز ... بم 

    ...کلی شهرهای مختلف ..‌ خدا به خونوادهاشون صبر بده ...

    و سردار عزیزم باور نبودنت سخته هنوز ..‌ و تو واقعا سردار دلهای ما بودی و هستی!!!

    رهایی...

    نظرات  (۰)

    هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی