رهاییی

دل نوشته
آخرین مطالب
  • ۱۸ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۲۹ فصل سوم
  • ۱۳ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۵۳ تلخ نوشته
  • ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۵۰ تکرار !!!
  • ۰۷ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۳۶ دل نوشته
  • ۰۵ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۳۷ سردرگمی ...
  • ۰۵ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۱۶ ماه رجب
  • ۰۲ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۱۹ دل تنگ
  • ۰۱ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۵۱ لوس
  • ۲۹ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۵۴ امید...
  • ۲۴ بهمن ۹۸ ، ۲۱:۳۹ دوست داشتن


  • رهاییی

    دل نوشته


    سه شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۸، ۰۶:۵۳ ب.ظ

    امروز ... 

    ۸ رجب ۱۳۹۸

    روزای اخر سال داره کم کم می گذره ... داره سال نو میشه ..‌

    یه غم عجیبی تو دلمه ... نمیدونم چطورمه ... گیج و سر درگم ...دلهره دارم ترس دارم ...

    دوست دارم میرفتم روضه ...کاش محرم بود ... کاش تنها بودم کاش ادم ها و نگاه هاشون نبود ... کاش یه کوشه برای خودم داشتم که هیشکی منو نمیشناخت ... 

    نمیدونم حرفام رو بنویسم یا ننویسم ... ولی نمیدونم چرا امروز باهات حرف زدم اینقدر حالم بد شد ... نمیدونم چرا ینی واقعا نمیدونم .... حس بدی دارم ... 

    حس بد شاید به خاطر فکرایی که اذیتم میکنه ... 

    همیشه فرق بوده بین مرد و زن ... چیزایی که منو ناراحت میکنه تو رو ناراحت نمیکنه حتی برات خنده داره و شاید برعکس ... کاش یه وقتی میشد من میتونسم حرف بزنم از ته ته دلم 

    .. کاش وسط خندهام میفمیدی الان هر لحظه امکان گریه کردنم هست ... کاش میفهمی وقتی می گی خب دیگه چه خبر ... پر از خبرم ولی سکوت میکنم ...

    کاش تو دلت در مورد فکر خوب میکردی ... 

    کاش من بمیرم و دیگه هیشوقت ازت نشنوم از ته دلت بگی اره تو که ظاهرت اینه باطنت خرابه ... چقدر غصه میخورم ... چقدر درد داره برام ...

    چقدر درد داره برام نمیفهمی منو ... چقدر درد داره برام خیلی چیزا ...

    چرا حرفای اون موقع ها از کلم حذف نمیشن !!!

    این روزا فکر میکنم تو که اینقدر دوستم داشتی اخرش این همه حرف بهم زدی ... اذیتم اون روزی میگفتی برم عکسایی ازت دارم بدم در مغازه داداشت بفهمه خواهرش چه دختریه ! 

    چقدر اون روزا برام دردناکه!! من زهرا بودم 

    ولی چی بگم ... الان میدونم اون روزا گذشته و میدونم هعی هعی نباید فکر کنم بهشون ولی ترسم برا الانه ... 

    الان که فرداش نشه مثل اون روزا ... الانی که بگی یادت رفت چقد با من تصویری حرف زدی یادته فلان چیز شد فلان کار شد تو خودت مشکل داری ... تو اصلا خودت خرابی تو اصلا .... من میترسم از ادمی که عاشقانه دوسش دارم ... من از عصبانی شدنت میترسم ... برای همین تمام لحظه تو فکرم ... نمیدونم حرفایی میخوام بزنم ... اشکام پشت خندهام قایم میکنم ... نمیدونم چه اینده ای در انتظارمه ... 

    حتی توی اون لحظه بیش ترین حد ناراحتی رو داشتم هیش نخواستم حرف بدی بزنم که هم بخاطر سید بودنت هم به حرمت اون همه دوست داشتن و عشق ... 

    حرفای الانم بدترین موقع زدنشونه خودم میدونم ولی دارن خفم میکنن  ... 

     

    رهایی...

    نظرات  (۰)

    هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی